سکوت ...
من و چارلی خر باوفا
  • نویسنده : امید انتظاری:: 85/8/20:: 9:37 عصر
  • سلووووم من آپ کردم این منما اونم دوستمه تو پادگان باهم رفیق شدیم

    بهش میگن نفر بر ولی اسمش چارلی هستش. حیون زبون بسته همیشه کنار منه

    یه خاطره

    یه روز با هم رفته بودیم گشت زنی که چارلی گشنش شد از پس مونده غذای دیشب خودم بهش دادم ولی سیر نشد مجبور شدم براش یونجه تهیه کنم از غذا یونجه تو مرز ایران نبود باید میرفتم اونور مرز براش تهیه می کردم .

    بهش گفتم واستا تا من بیام رفتم ولی اسیر شدم در حین اینکه داشتن منو با ماشین میبردن زندان ابوغریب ماشین چپه شد بعد از چند ساعت که به هوش امدم دیدم چارلی مثل یه خر فداکار منو  گذاشته رو کولش داره بر میگردونه انور مرز وقتی برگشتیم کل ماجرا رو برای من تعریف کرد گفت: دیدم تو رو دستگیر کردن اومدم دنبالت با یه جفتک حسابی ماشین رو چپه کردم و تو رو نجات دادم این بود کل ماجرا .

    این یکی از هزاران خاطرهای بود که من با چارلی داشتم در حال حاضر هم همیشه با هم میریم گشت زنی حتی منو سر پست هم تنها نمی زاره به امید روزی که همه یه دوست خوب مثل من داشته باشند خدانگهدار .

     

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 6761
    بازدید امروز : 4
    بازدید دیروز : 1
    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    سکوت ...
    امید انتظاری

    .......... لوگوی خودم ........
    سکوت ...
    ....... لینک دوستان .......
    ::. رضا و مهتاب .::
    ::. مردی با خاطراتش .::
    ::. در گذر تنهایی .::
    ::. لی لی عقاب .::
    ::. شعر نو و کلاسیک .::

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........